یک روز صبح

علیرضا محمدی نیا
a_l_i_mn@yahoo.com

خوابیده ایم روی تخت.آرایشش می کنم.ماتیک قهوه ای را از روی میز توالت بر می دارم.ته اش را می پیچانم و سرش را بالا می دهم.اما بی مزه است اگر همینطور سر قهوه ای ماتیک را بمالم روی لبهاش.انگشت کوچکم را می مالم سر ماتیک.بعد انگشت را می گذارم روی لبش، و آرام از یک طرف می کشم تا طرف دیگر.لبش هایش کش می آیند:می خندد.

می گویم:«نخند.لبت کش میاد»

می گوید:«خب بیاد»

حرف که می زند نفسش می خورد توی دستم و انگشتم روی لبش بالا و پایین می رود.نمی تواند «ب» را خوب بگوید و پخش می شود، شبیه «پ».انگشتم را برمی دارم.حالا لب بالاش نصفه نیمه قهوه ایست.

می گویم:«حالا باید بمالیشون به هم»

لبهایش را می گذارد روی هم و فشار می دهد.توی صورتش هیچ چی نیست.انگار که هنوز خواب باشد.این را دوست دارم.چشمهاش خمار می شود.صورتش وا می رود و گردنش بوی عرق می گیرد.

می گوید:«خوب شد؟»

نگاهش می کنم.زیاد هم بد نیست.می گویم:«نوچ»

خودم را می کشم جلو.سرم را می گیرم بالای سرش.

می گویم:«الان درستش می کنم»

می خندد:«چطوری؟»

لبهایم را می گذارم روی خنده اش.با حرکات مسخره لبهایم را می مالم و فشار می دهم.کف دستهایش را گذاشته بین سینه ام و سینه هاش، و آرام فشار می دهد بالا.همیشه همین است.تمام سهم من از او موهایش است که شانه کنم،یا گونه اش که ببوسم.یا چه شو و چه بهانه ای که لبهایم به لبهاش برسد،یا اگر سر بگذارد روی بازویم و بوی عرق گردنش را نفس بکشم.

سرم را بالا می برم.قهوه ای لبهاش کشیده شده روی چانه و دور لبش.

می خندم:«حالا درست شد.»

از روی سرش کنار می روم و دراز می کشم.سفیدی سقف را نگاه می کنم.و رد سیاه ترک را.من سرخ دوست دارم.یا صورتی غلیظ.اما او همیشه قهوه ای می خرد.برای تولدش یک صورتیش را خریدم.از همانی که فروشنده اش زده بود.اما انداختش توی کشو و بعدها گفت مارکش خوب نبود.

می گوید:«حوصله م سر رفت»

دیشب نقطه خط بازی کردیم.می گویم:«می خوای بازی کنیم؟»

بازی،این چیزی است که دوست دارد.مسخره است، اما کاش بازی ای بود که به جایی پایین تر از گردنش برسد.

می گوید:«نقطه خط دوست ندارم.شهر شهرتم مسخره س.»

می گویم:«نه.یه بازیه جدید»

غلط می زنم و دفترچه و خودکار را از زیر تخت بر می دارم.می گذارم جلوش.خودش را جابجا می کند و تکیه می دهد روی آرنجش.

می گویم:«ببین.اول یه چوبه دار می کشیم.»

و یک اِلِ برعکس می کشم.خط طناب کوچک را هم از انتهای اِل پایین می کشم.

می گوید:«اوو.چه خشن»

_:«بعد یه کلمه تو ذهنت میاری.مثلا خونه.چهار حرفیه.چهار تا خط تیره می کشیم.»

و چهر خط پشت سر هم می کشم.کنار چوبه ی دار.

_:«هر خط جای یه حرفه...بعد من شروع می کنم حدس زدن حرفا.اگه تو کلمه ات بود که می نویسیش.. اگه نبود...»

نگاهش می کنم.یک ابرو را بالا می دهم و اخم می کنم:«زیر طناب دار یه دایره می کشی.»

می خندد.دایره را می کشم. زیر دایره یه خط تنه.دو خط دست دو خط پا.

می گویم:«6 تا.این آدم تا کامل بشه و بتونه آویزون شه از دار 6 تا تیکه شو باید بکشی.حرف حرفی که اشتباه بگم تو یکیشو می کشی.افتاد؟»

می گوید:«بعد یعنی این تویی روی دار؟»

می گویم:«مثلا»

می گوید:«چه با مزه» و می خندد:«دوست دارم.بازی کنیم»

می خندم.

می گویم:«خب حالا کی اول؟»

سنگ کاغذ قیچی می کنیم و نوبت او می شود که حدس بزند و من که دارش بزنم. چوبه ی دار را می کشم.کلمه ی تو ذهنم «زندگی»است.ساده می گیرم که ببرد.پنج تا خط تیره می کشم.

می گوید:«ممم ... ب»

می خندم:«یو ها ها ها»

و دایره را زیر چوبه ی دار می کشم.نمی دانم چرا.اما احساس خوبی از کشیدن دایره ی صورتش ندارم.مسخره است،اما انگار که واقعی باشد.

صورتش رفته به هم.اخم کرده. لبهایش را لوچ کرده و چانه اش چروک خورده.می گوید:«الف»

زندگی «الف» هم ندارد.کشیدن دایره هم زیادی بود.نمی خواهم بقیه اش را هم بکشم.کلمه ام را عوض می کنم.چیزی که الف داشته باشد:مبارک.حرف سوم را «الف» می گذارم.چین های صورتش باز می شود.

بدون مکث می گوید:«ت»

می گویم:«کدوم ت»

می گوید:«دو نقطه»

کلمه ام می شود «تجارت» و «ت»ی اول و آخرش را می نویسم.

زیر آرنجش و روی ملافه رنگی است.خودکار را می گذارم روی دفترچه.دست می گذارم روی تشک و کنار آرنجش و فشار می دهم.قهوه ای است.می خواهم آرنجش را بگیرم که دفترچه را بر می دارد و جست می زند و می نشیند.چشمهاش درشت شده و صورتش می خندد:«بذار ببینم چیه»

حالا نشسته روی قهوه ای تشک.آرنجش را می چرخانم و نگاه می کنم.

داد می زند:«آها...توالت...توالت»

می گویم:«آره عزیزم.درسته.درسته» زانویش را بالا می دهم:«حالا اگه می شه یه کم برو اونور...گمونم ماتیک زیرت له شده»

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32851< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي